برزیل ـ آلمان : فلش بکی به گذشته

برزیل و آلمان ! بعد از اینکه مشخص شد قرار است این دو تیم با هم روبه رو شوند اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود‌: فینال جام جهانی 2002 . آن زمان سن و سالی نداشتم. 9-10 سالم بود و تازه عشق فوتبال شده بودم. که برای دختر بچه ای به آن سن و سال خیلی عجیب و غریب می زد. از این دید نگاه کنید که وقتی می رفتم مدرسه همه بچه ها در مورد تلویزیون و بازی هایشان و دنیای دختر بچه ای شان حرف می زدند و هیچ کس حرف مرا که داشتم برای نرسیدن تیم ملی مان به جام جهانی آن سال حرص و جوش می خوردم نمی فهمید. هیچ کس رابی کین و برادرش روی را نمی شناخت ، و هیچ کس نمی دانست که من چقد از شی گیون بدم آمده بود که نمی گذاشت تیم ما گل بزند !

آن سال  جام جهانی پر از شگفتی بود ، کره جنوبی که از امتیاز میزبانی هم برخوردار بود ، بعد از اینکه از مرحله گروهی بالا آمد اول ایتالیا و بعد اسپانیا را حذف کرد تا در نیمه نهایی به آلمان بخورد و به دست این تیم بزرگ از رسیدن به فینال باز بماند و در بازی رده بندی حریف ترکیه ، شگفتی دیگر جام آن سال شود.

یادم می آید آن سال ها هنوز طرفدار ایتالیا نشده بودم . لزوما طرفداری را مقوله مهمی نمی دیدم ، فوتبال را به خاطر طرفداری اش دوست نداشتم ، بلکه روح  و هیجان فوتبال بود که مرا پای تلویزیون  میخکوب می کرد. اینکه یک ورزش می تواند این همه آدم با فرهنگ و نژاد مختلف را دور هم جمع کند و باعث شود که همه یک زبان مشترک پیدا کنند ، یک سرگرمی مشترک ، شادی و غم مشترک ، این ها چیزهایی بود که جذبم کرده بود. البته این مفاهیم را بعدها فهمیدم ،‌آن زمان که عقلم به این جور مسائل فلسفی قد نمی داد ولی می دانستم چیزی که حس می کنم متفاوت است.

از آن جام جهانی بازیی که خیلی خوب در خاطرم مانده همان بازی فینال است. مدل موی خاص رونالدو را خوب یادم می آید. گل ها را یادم هست و گل دوم که پاس ریوالدو بود به رونالدو و الیور کان مغموم که بهترین بازیکن و دروازه بان جام لقب گرفت و رونالدویی که با دو گلش در این بازی بهترین گلزن جام شد.

برزیل آن سال بهترین برزیل سالهای اخیر بود و سخت بود که طرفدارش نباشی. سخت بود که کافو و رونالدو و ریوالدو وروبرتو کارلوس را در کنار هم ببینی و نخواهی که طرفدار برزیل باشی. 

آن روز ها را خوب یادم هست چون دلیلی برای به یاد آوردنشان دارم. دلیلی که خیلی ها آن روزها را به خاطرش به یاد می آورند : فوتبالی که هنوز رنگ و بویی از عشق و زمین های خاکی داشت. فوتبالی که هنوز تجاری نشده بود و به احساس مربوط بود نه به جنجال های رسانه ای و جو گیر شدن های بعد یک پیروزی یا یک باخت. فوتبالی که قهرمان می ساخت  نه عروسک خیمه شب بازی برای درآمدهای میلیارد دلاری.

من بچه ای 9-10 ساله بیشتر نبودم ولی این ها را خوب یادم هست!

! امانت دار باشید لطفا

به نظرم بدترین اتفاقی که می تواند برای یک نویسنده بین المللی بیفتد این است که کتابهایش دست یک مترجم زبان نفهم بیفتد. البته خوانندگان و طرفداران نویسنده مذکور هم در این مصیبت شریکند به این دلیل :  بعد از سالها چشم انتظاری روزی از روزها همانند همه روزها کامپیوترهاشان را روشن کرده اند و دنبال ترجمه ای از کتاب نویسنده محبوبشان گشته اند و در کمال تعجب و شادمانی دیده اند که کتاب ترجمه شده و از زیر چاپ هم بیرون آمده و روانه بازار شده ! بعد رفته اند به هر بدبختی کتاب را جور کرده اند و بدو آمده اند خانه و کتاب را باز کرده اند و شروع کرده اند به خواندن  که …

مصیبت نازل می شود !

حالا خواننده چه حسی دارد ؟ عرض می کنم ‌!

این خواننده خوش نیت و خوش بین با خودش می گوید : » خوب حتما من الان مغزم کار نمیکنه نمی تونم خوب نوشته ها رو تجزیه تحلیل کنم بذارم یه وقت دیگه بیام سر وقت کتاب »
اما دریغا که هر وقت می رود به سراغ کتاب،  می بیند که هر بار کمتر از بار قبل سر در می آورد که توی کتاب چه خبر است ‌!
اینجاست که با کمال درماندگی و بدبختی و فلاکت ( و هزار حس دیگر که نمی گویم چون نمی خواهم نوشته ام پر کلمات ناامید کننده باشد ) در میابد که مترجم عزیز گند زده به هرچی ترجمه و رفته ، در حدی که حتی نتوانسته یک جمله محاوره ای ساده را با زمان درستش ترجمه کند !

این دقیقا (و به معنای واقعی کلمه دقیقا) اتفاقی است که سر خواندن کتاب اول از سری » برج تاریک » استفن کینگ عزیز برایم افتاد !اسم مترجمش را نمی برم  چون کتاب فقط به صورت کاغذی با همین ترجمه در کشور منتشر شده و یک جستجوی ساده در اینترنت نام مترجم را هویدا می سازد.

جالب اینجاست که یک ترجمه دیگر که به صورت پی دی اف در اینترنت موجود هست هم همین بلا را سر کتاب نازنین آورده و تنها تفاوتش با ترجمه قبلی این است که بعضی کلمات تغییر یافته و در بعضی جاها نه تنها اوضاع بهتر نشده بلکه فاجعه ای عظیم تر به بار آمده است !

این است که تنها راهی که به ذهن منِ عشق » کینگ » و احتمالا هر عاشق دیگری می رسد این است که نسخه زبان اصلی کتاب را بگیریم دستمان و به هر جان کندنی هست خودمان بخوانیم . امیدوارم حداقل کتاب های دیگری که خوانده ام اینطور نبوده باشند وآنهایی که قرار است بخوانم هم !

کاشکی یاد بگیریم همیشه و همه جا امانت دار باشیم.

 

درس های زندگی از زبان راستین کول

 

Image

– If the only reason keepin a person decent is the expectation of divine reward , then brother that person is a piece of shit ! 

اگه تنها دلیلی که باعث درستکار موندن یه آدم می شه ، توقع پاداش الهیه ، پس یعنی اون آدم یه تیکه گهـــه !

 پ.ن : این روزها راستین کول و کارآگاه حقیقیِ خونم به طرز غریبی بالاست و به جد قصد کرده ام بعد از دیدن قسمت آخر ، دوباره از اول با دقت بیشتری سریال را ببینم و درست و حسابی مفاهیم و تفکرات شکل دهنده داستان و ارجاعاتش را در بیاورم ! کار آسانی نیست اما چه توان کرد که کارکوسا فرا می خواندم!

خرید

در این تقریبا 21 سال که از خدا عمر گرفته ام تازه به یک موضوع خیلی خیلی مهم راجع به انسان مونث پی برده ام. فکر کنم تازه دارم «خودشناس» می شوم !
بعضی فَکت ها هستند که بارها و بارها در طول زندگی می شنویم شان اما بهشان وقعی نمی نهیم ! ولی در یک مرحله از زندگی , یهو خودمان ملتفت می شویم که شاید بعضی از این چیزهایی که دور و بری های مان می گویند خیلی هم بیراه نباشد! این موضوع از دو جهت حائز اهمیت است. یکی اینکه یاد می گیریم که حداقل راجع به عقاید دیگران فکر کنیم , حتی اگر به نظرمان مسخره و بی معنی بیاید یا حرفی باشد که با عقاید ما سازگار نباشد. یعنی مثلا ما روی یک موضوعی تعصب داریم , بعد یکی یک حرفی می زند که ما آن را توهین به عقاید خودمان می بینیم و همین باعث می شود که حرف از دهان بیرون نیامده, بنای تخریب شخصیتی را بگذاریم و تا می خورَد گوینده را کتکِ گفتاری بزنیم !
دیگر فایده این است که یک فَکت جدید یاد گرفته ایم ! چه سودی بهتر از این ؟
این ها را که خودتان می دانستید !
حالا این موضوع مهمی که هم یک فَکت است که من هی از دیگران می شنیده ام و آن را توهین به عقاید فمینیستیِ خودم می دیدم و قبولش نداشتم و هم اینکه تازه در تقریبا 21 سالگی به آن واقف شدم چیست؟
یک موضوع خیلی ساده : عشق به خرید !
یعنی من تا الان این موضوع را قبول نداشتم که انسان مونث عاشق خرید کردن است ! می گفتم:» نه بابا همه که مثل هم نیستن . من خودم که اصلا اینجوری نیستم »
بلانسبت چرت می گفتم ( که تازه فهمیدم که چرت می گفتم )
فرقی نمی کند که تحصیل کرده باشید , بی سواد باشید , سنتی باشید , روشنفکر باشید , آسیایی باشید یا مال جزایر نمی دانم چی چی باشید , فقط کافیست مونث باشید که «خرید کردن» را عاشق باشید.
این موضوع را از کجا فهمیدم ؟ اینکه سه روز پشت سر هم از صبح رفتم خرید و بعد از ظهر با پا و کمر و دست چلاق بر گشتم خانه و فکر می کنید بعد از اتمام این دوره دیوانه وار چه حسی داشتم ؟
خستگی ؟ کوفتگی ؟ به هدر رفتن زمان با ارزشم ؟ نــــــه خیر !
احساس سرزندگی و تخلیه روانی !
حالا هم آمدم و این اعتراف نامه را نوشتم که بدانم خودم با خودم چند چندم تا بعدا اگرکسی بهم گفت : «اوف شما خانم ها  چقد میرین خرید ! » عوض کتک کاری بهش بگویم : «من خرید می کنم پس هستم »
یعنی در این حد !

مولوی

امروز ، 8 مهر است. روز بزرگداشت مولوی .
می خواستم برای عرض ارادت به او مطلبی بنویسم اما دیدم که از این بزرگمرد، هیچ نمی دانم. پس به ذکر نامش بسنده می کنم و امیدوارم تا 8 مهر های دیگر که درپیش اند، بتوانم چند خطی از او بنویسم.
بنویسم ، نه به خاطر اسم بزرگش که همه می دانند چه بزرگی بوده و هست و به حقی که بر گردن فرهنگ و ادب این ملت دارد واقف اند ؛
بنویسم ، به خاطر لذتی که از خواندنِ » هین سخن تازه بگو ، تا دو جهان تازه شود… » از کتاب ادبیات سوم دبیرستانم ، برده بودم . فکر کنم حداقل همین قدر را به این مرد بزرگ مدیونم.

پی نوشت : این شعر شاملو به نام «ماهی» را می نویسم برای کسانی که همچون مولوی و مولوی ها در جست و جوی » یقین » اند :

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ :

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین

احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

آه ای یقین گمشده‌، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو !
من آبگیر صافیم ، اینک ! به سِحر عشق ،
از برکه های آینه راهی به من بجو

من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد :

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سردی کشد نفس

احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم.

من بانگ برکشیدم از آستان یأس :
» آه ای یقین باز یافته، بازت نمی نهم ! «

کتاب هایم ! کجایید ؟

چند وقت بود کتاب نمی خواندم. نه اینکه اصلا نمی خواندم. یعنی آنجور که قدیم ها یک کتاب می گرفتم دستم و با ولع سطر به سطرش را می جویدم و قورت می دادم ٰ نمی خواندم. نمی دانم چرا ولی گمانم نیاز به کتاب خواندن را لابه لای سرگرمی ها و کارهای دیگرم گم کرده بودم. نه،گذاشته بودم گم بشود. ولی بعد از گذشتن یک مدت طولانی، به خودم آمدم و فهمیدم یک چیزی گم کرده ام که خلا اش را به وضوح حس می کنم: انگار دوستانم را.

برای همین دست این حس نیازم را گرفتم و از لابه لای آن همه شلوغی ها کشیدمش بالا. دوباره شروع کردم به همان روال سابق برگشتن. اولش انگار کتاب ها باهام قهر بودند. یعنی می خواندم
ولی انگار نمی خواندم. انگار زبان کتاب خواندن یادم رفته بود. ولی انقدر زور زدم تا بالاخره مجبورشان کردم باهام آشتی کنند. شوخی که نبود، زمانی بهترین دوست هایم بودند ،حالا مگر می گذاشتم به همین راحتی ساکت شوند و حرف نزنند !

الان بعد از گذشت مدتی، حس می کنم این جنون کتاب خوانی ام دارد دوباره بیدار می شود. طوری که اگر روزی بدون کتاب خواندن بگذرد نمی توانم جزو روزهای زندگیم به حساب بیاورمش!
مثل قدیم ها ، یک کتاب می گیرم دستم و می نشینم به خواندن و تازه می فهمم که این چند سال چه چیزی را از دست داده ام .

می خواهم بگویم برای مدت طولانی کتاب هایتان را ول نکنید به امان خدا و اگر خدای نکرده روزی ولشان کردید انتظار نداشته باشید به پایتان بمانند تا هر زمان که دوباره هوس کردید بروید سراغشان و بعد باز هم ولشان کنید به امان خدا و…
باهاتان قهر می کنند و ممکن است دیگر همه چیز بین تان تمام شود ! آن وقت شما می مانید و کتاب هایی که می بیندشان و می بینندتان ولی دریغ از کلمه ای حرف که بینتان رد و بدل شود و دریغ از ذره ای احساس قدیمی …

این پند را از کسی که زمانی دوستان و احساسات قدیمی اش را گم کرده بود بپذیرید…

آنتی ژانر

یکی از این روزها داشتم با برادرم راجع به موسیقی و هنر و حس زیبا شناسی و این چیزها صحبت می کردم(صحبت که نمی شود اسمش را گذاشت ، داشتم دری وری می گفتم، به استثنای جمله ای که نقل قول می کنم، البته تعریف از خودم نباشد ! ) که بحث به سلیقه و ذوق این روز های عام مردم در زمینه هنر رسید. به برادرم گفتم :» می دونی ، اینکه آدم بتونه فارغ از سبک و ژانر و هر دسته بندی ای از یک اثر هنری لذت ببره و سعی کنه اون اثر رو بفهمه و راجع بهش فکر کنه ، موهبتیه که این روزها فقط به عده کمی از مردم داده شده ؟ »
البته به نظرم خیلی ها حتی زحمت فکر کردن و کمی تحقیق راجع به سبکی که مثلا جانشان برایش در می رود و حاضرند به خاطرش هر چرت و پرتی راجع به هنر دیگران به هم ببافند ، را هم به خودشان نمی دهند چه برسد به بقیه سبک ها !

می خواهم بدانم نظرتان در این زمینه چیست ؟ هیچ وقت به این موضوع فکر کرده بودید ؟

همه ماها یک سبک مورد علاقه در هنرهای مورد علاقه مان داریم. مثلا سینمای یک کارگردان خاص را می پسندیم یا فیلم های یک ژانر خاص را با علاقه بیشتری دنبال می کنیم یا یک نوع موسیقی خاص را بیشتر گوش می دهیم ، نقاشی های یک مکتب خاص را دوست داریم ، کتاب های خاصی می خوانیم و با عکس های یک عکاس خاص بیشتر حال می کنیم.
ولی تا حالا شده مثلا یک آهنگی گوش کنید که حتی درست و حسابی نام خواننده و نوازنده و سبکش را ندانید ولی چنان هوش از سرتان برود که دلتان بخواهد همانجا ایمیل طرف (طرفین) را پیدا کنید و یک ایمیل شسته و رفته بهشان بزنید و هرچی فحش توی دهنتان هست بهش (بهشان ) بدهید ؟ و بعد از اینکه فحش دادن به
غیرِتان تمام شد به خودتان فحش بدهید که ای دل غافل چرا زودتر این بنی بشر (ها ) را نشناخته اید ؟
بعد هم بروید دل و روده اطلاعات شخصی و حرفه ای صاحاب آهنگ و سبک آهنگ و ساز و ابزار موسیقیشان را در بیاورید (در حدی که مثلا ویکی پدیایشان را برای خودتان بوکمارک کنید و هر روز تفالی به آن بزنید !) و پیش خودتان قرار مدار بگذارید که از این به بعد لا اقل هر چند روز در پلی لیستتان آهنگ هایشان را پلی کنید ؟
یا مثلن بروید یک گالری نقاشی و با اینکه هیچی از نقاشی ها و مفهومشان حالیتان نمی شود انقدر از تماشایشان لذت ببرید که تا چند شب خواب آن نقاشی ها را ببینید و راجع به مفهوم اثر و منظور نقاش برای خودتان اراجبف ببافید ؟
شده» نیمه شبی در پاریس» وودی آلن را ببینید و بروید راجع به تک تک هنرمندهایی که توی فیلم بهشان اشاره می شود بخوانید و ببینید کی هستند و چکاره بوده اند و بعد بروید» پاریس جشن بیکران » همینگوی را با هزار بدبختی پیدا کنید و تک تک شخصیت ها را با فیلم تطبیق بدهید ؟ مثلا نقاشی های دالی را سرچ کنید یا راجع به سبک کار پیکاسواطلاعات جمع کنید ؟
یا مثلن بنشینید یک مطلب راجع به انواع» شات» در فیلمبرداری سینمایی و تلویزیونی بخوانید و از این به بعد هر فیلمی که می بینید با دقت شات ها رانگاه کنید و از خودتان امتحان بگیرید که آیا می توانید هر کدام را درست تشخیص بدهید یا نه !
منظورم را گرفتید دیگر ؟ یعنی در هنر دقیق می شوید و فقط جنبه سرگرمی اش را مد نظرتان قرار نمی دهید و دلتان می خواهد حالا که دارید لذت می برید چیزی هم یاد بگیرید ! گور بابای سبک و ژانر !

اگر به پرسش های بالا بعله گفته اید (حالا نه اینکه عین همین موقعیت ها برایتان اتفاق افتاده باشد و بعله داده باشید ولی مثلن یه اتفاقاتی توی همین مایه ها ! ) پس بهتان تبریک می گویم از طرف خودم. چون از نظر من به شما شمّه ای از آن موهبت داده شده و بهتان پیشنهاد می کنم بروید خدا را شکر کنید که در این دنیای بی فرهنگی و با فرهنگِ ظاهری و تو خالی ، هنوز هم کمی دلتان می خواهد چیزی از هنر حالیتان بشود !

این ها را گفتم چون از این آدم ها کمتر دور و بر خودم می بینم و چون هیچی از هنر نمی دانم و دلم می خواهد بیشتر بدانم ، و کسی هم نیست که کمکم کند که بدانم ، احساس گــَندی بهم دست می دهد! خواستم بهتان بگویم که اگر شما هم از این فکر و خیال ها توی کله تان دارید ، بیایید کمی با هم همدردی کنیم و به هم دلداری بدهیم ! دنیا که به آخر نرسیده ، اینترنت ذغالی مان را هم که ازمان نگرفته اند ( هنوز ) ! انقد گوگل می کنیم و ویکی پدیا را بالا و پایین می کنیم و انقدر دنبال کتاب می گردیم که نفسمان بالا نیاید !